Ahmad Raouf Basharidoust; une des victimes du massacre 1988, arrêté à l'âge de 16 ans, a été éxécuté après plus de 5 années de prison

مجاهد قهرمان، احمد رئوف بشري‌دوست پس از بيش از 5سال اسارت در زندانهاي خميني دژخيم در جريان قتل عام زندانيان سياسي مجاهد در سال 1367 به شهادت رسيد.

mercredi 5 juillet 2017

پولاد آبديده، در كورهٌ گدازان انقلاب


به ياد مجاهد قهرمان، شهيد  سربه‌دار احمد رئوف بشري‌دوست


زندگي نامه ي  شقايق چيست ؟


رايت  خون به دوش  وقت سحر
نغمه اي  عاشقانه  بر لب  باد
زندگي  را سپرده  در ره عشق
به كف  باد  و هرچه  باداباد


 مجاهد شهيد احمد رئوف بشري‌دوست در شهريور 1343 در  آستارا در يك خانواده اهل رشت  به دنيا آمد.   بيماري  طولاني وعمل جراحي درپنجسالگي  باعث شد كه از همان طفوليت با  سختيهاي زندگي آشنا شود.   برغم همه  مشكلات،  احمد كودكي بسيار حساس ، باهوش ، با استعداد ، خلاق ، خوش‌سخن و سريع‌الاانتقال بود.
پس از پايان  تحصيلات ابتدايي و راهنمايي، احمد به علت علاقه  و استعداد در  كارهاي فني و الكترونيك، در رشته الكترونيك هنرستان صنعتي رشت ثبت نام كرد. ورود به هنرستان   آنهم همزمان   با انقلاب ضدسلطنتي مردم  ايران  احمد 13ساله را با مبارزه وفعاليت سياسي آشنا مي‌كند. ‌از اين پس  او   در تمامي حركتهاي اعتراضي و تظاهرات عليه شاه فعال    است.  پس از پيروزي انقلاب  احمد كه ديگر  شوق مبارزه   در دلش شعله‌ور  شده بود از پاي نمي‌نشيند. ابتدا در انجمن اسلامي هنرستان به فعاليت مي‌پردازد.  اما  به سرعت با پي بردن به ماهيت خميني از انجمن اسلامي خارج مي‌شود ‌و  به جنبش ملي مجاهدين در رشت مي‌پيوندد. ‌از اين پس    ديگر   احمد سراز پا نمي‌شناسد  و در كسوت‌   يك  ميليشياي مجاهد خلق   با عشق مسعود به    ميدان مي‌شتابد.
 دو سال و نيم مبارزهٌ سياسي با ارتجاع از  مجاهد شهيد احمد رئوف بشري دوست يك مجاهد آبديده و كارآمد مي‌سازد.  او طي اين دوران پرتلاطم با فعاليت در بخش  دانش‌آموزي  رشت موفق مي‌شود انگيزه‌هاي انقلابي خود را صيقل‌زده و خود را براي شرايط دشوارتر آينده آماده كند.
 احمد كه آن هنگام ميليشيايي 15ساله بود به خاطر فعاليتهايش عليه رژيم  براي فالانژها و پاسداران  چهره شناخته شده‌يي بود.  او  بارها و بارها  مورد اذيت و آزار مزدوران رژيم  قرار گرفت و چند بار نيز توسط پاسداران دستگير، شكنجه و به زندان سپاه برده شد، اما هر بار مصممتر از پيش به راهش ادامه  داد.
در يادداشتهاي  يكي از هنرجويان هنرستان صنعتي رشت  كه آن زمان با مجاهد شهيد احمد رئوف  بشري‌دوست همكلاس بود،  آمده است: «فرشيداباذري سردسته فالانژهاي رشت دربهار 59    با گروهي از اراذل و اوباش به هنرستان صنعتي رشت حمله كرد و 13تن از دانش آموزان هوادار مجاهدين را  در مقابل چشم همه و از جمله مدير و دبيران هنرستان ربوده  و به نقطه نامعلومي منتقل كرد. فرشيد اباذري و دارودسته‌اش  دستگيرشدگان را  به مسجد باقرآباد كه پاتوق فالانژهاي وحشي رشت بود منتقل  و تا نيمه‌هاي شب آنان را شكنجه كرده و روز بعد پيكر نيمه جان آنها را در يكي از خيابانهاي رشت رها كردند.  مجاهد شهيد‌احمد رئوف يكي از  آنها بود.   روز  شنبه كه بچه‌ها به مدرسه برگشتند   احمد  جسورانه به افشاگري پرداخت. ‌او در جمع مدير هنرستان و ديگراني كه جوياي قضيه بودند با بالا زدن پيراهنش آثار ضرب و شتم و شكنجه ها را   نشان  داد .  با ميله آهني به سرش كوبيده بودند و  در  جاي جاي  بدنش آثار كبود‌ي و  زخمها و شيارهايي كه فالانژها با چاقو   ايجاد كرده بودند، پيدا بود.   از ديدن اين صحنه‌ها اشك در چشم همه حلقه زده بود و از اين همه وحشي‌گري،  آنهم در حق يك نوجوان 15ساله كه از نظر فيزيكي هم  كوچكتر از سنش   نشان ميداد بشدت متاثر شده بودند.
مادر  احمد كه تمام روز پنجشنبه را در جستجوي فرزندش  به زندانها و ارگانهاي مختلف رژيم مراجعه كرده و نتيجه‌يي نگرفته بود  مي‌گفت: عصر جمعه بود كه زنگ در به صدا درآمد. ‌وقتي در را باز كردم احمد كه رمق ايستادن نداشت و به در تكيه داده بود به آغوشم افتاد. ‌او را كشان كشان به داخل خانه آوردم. دراز كشيد.  قطره اشكي در گوشه چشمهايش جمع شده بود.  گفت «تمام مدت كه مي‌زدند فقط اسمم را ميخواستند با اينكه ميدانستم اسمم را ميدانند اما نگفتم مي‌خواستم آبديده شدن پولاد را امتحان كنم».
مسيري كه احمد اما انتخاب كرده بود، براي او فراز و فرودهاي بسيار داشت و براستي همانطور كه خودش گفته بود آبديده شدن پولاد را تجربه مي‌كرد.
او‌ علاوه بر فعاليتهاي شبانه‌روزي و چنگ در چنگ شدن با فالانژها و پاسداران   به آماده‌سازي جسمي و روحي خود براي شرايط سختتر  و به قول خودش  مقاومت در زير شكنجه‌هاي وحشيانه‌تر مي‌پردازد.   در همين راستا احمد با سخت‌كوشي و تلاشي چشمگير در نزد يكي از دوستانش كه مربي كاراته بود،   كاراته و فنون رزمي مي‌آموزد

   سرفصل 30خرداد60، آغاز  مرحلهٌ پرشور و دشوارتري براي اين ميليشياي جوان  است.   احمد كه مانند همه  مجاهدين   براي هر گونه فداكاري و جانبازي آماده است در تظاهرات و درگيريهايي خياباني 30خرداد در رشت   فعالانه شركت مي‌كند.  در جريان اين درگيريها احمد و اعضاي تيمش موتور مزدوران سپاه را به آتش مي‌كشند و فالانژهاي مزدور را گوشمالي مي‌دهند. پس از 30خرداد  و ورود سازمان به فاز نظامي، احمد نيز به زندگي مخفي روي مي‌آورد.  او  در اين دوران با استفاده از استعداد و توانايي فني خود پشتيباني تيمهاي عملياتي را برعهده مي‌گيرد.  به علت ضربات و دستگيريهاي گسترده اولين ماههاي فاز نظامي در شهريور 60ارتباط احمد براي مدتي كوتاه قطع مي‌شود.  در همين دوران  او شبهاي  زيادي را   در يك ساختمان نيمه ‌تمام  بدون سقف، به صبح مي‌رساند.
  در  شهريور1360 علاوه بر قطع ارتباط و مشكلات زندگي مخفي،  دستگيري خواهر و بيماري سرطان مادر  مجاهدش از جمله تضادهايي است كه در آن روزها احمد با آن روبه‌روست.   اما اين شرايط دشوار  و  ‌زندگي مخفي  و دربدري   نه تنها   در اراده خلل ناپذير او براي جنگ با  خميني دجال  ثاتيري  نمي‌گذارد، بلكه  او را  در ادامه راهش مصمم‌تر مي‌سازد
احمد با تلاش و پيگيري  مستمر موفق مي‌شود دوباره به تشكيلات مجاهدين در رشت وصل شود.  پس از وصل، مسئوليت احمد راه اندازي  پايگاه  و مسئوليت يك تيم عملياتي است.  او ‌در اين دوران خانه‌يي را در يكي از محلات رشت كرايه مي‌كند.    مادر نيز كه  بتازگي از بيمارستان مرخص شده بود، مسئوليت عاديسازي، پشتيباني و خريد مواد مورد نياز   را به عهده مي‌گيرد.  اين تيم   به چند عمل موفق ازجمله مصادره انقلابي صندوق يكي از انجمنهاي به اصطلاح اسلامي رشت اقدام مي‌كند.


دراوائل  ارديبهشت1361،  احمد در تهاجم پاسداران رژيم به خانه اش   دستگير مي‌شود. ‌در جريان بازجويي  از اعضاي تيم،  لو رفتن مسئوليت احمد كه برغم سن كم، مسئوليت سايرين را برعهده داشته ، موجب تعجب و حيرت بازجويان و شكنجه‌گران مي‌گردد.   دژخيمان از اعمال  ضد‌انساني‌ترين شكنجه‌ها در حق اين فرمانده جوان مجاهد فروگذار نمي‌كنند.  اما   احمد  كه خود را از پيش براي چنين روزهايي آماده كرده بود‌  بازجوييها و شكنجه‌ها     را سرفرازانه پشت سر مي‌گذارد و ‌پس از  مدتي به زندان باشگاه افسران رشت منتقل مي‌شود.
 اما حادثه‌يي ديگر دوباره احمد را به زندان سپاه و اتاق شكنجه  باز ميگرداند. در گزارشي به نقل از مادر مجاهدش آمده است:«پس از مدتها پيگيري و اعتراض در بيدادگاه رژيم موفق به ملاقات با  فرزندم شدم.   حاكم ضدشرع  در پاسخ به  اعتراض من كه چرا اين طفل صغير را دستگير كرده‌ايد با وقاحت گفته بود: كدام طفل صغير،‌ فرمانده ميليشياست. ‌مسئول چند تا بزرگتر از خودش بوده، تازه به جاي آنها هم بايد تعزير شود!
مادر احمد مي‌گويد: اما احمد انگار نه انگار  كه  آن بازجوييهاي سخت  را گذرانده  بود. دنبال تبادل اطلاعات و خبرگيري از بيرون بود.  وقتي   خبر فرار خواهرش از زندان باشگاه افسران را  به او دادم   از خوشحالي در پوست نمي‌گنجيد.   مرتب ميگفت خدا را شكر . خدا را شكر.  بگو بهش  افتخار مي‌كنم! احمد آنقدر  خوشحال بود كه مي‌ترسيدم پاسداران متوجه شوند.    هفته بعد كه براي ملاقات به زندان رفتم احمد ممنوع الملاقات بود و دوباره براي بازجويي به زندان سپاه منتقل شده بود.  اين بار جرم احمد، فرار خواهرش از زندان بود.  چند ماه  بعد كه دوباره او را ديدم  و راجع به بازجويي و محاكمه مجدد پرسيدم، خنديد و گفت: «چيزي نبود. ‌بيشتر از اينها مي‌ارزيد.  هر چه مي‌زدند بيشتر مطمئن مي‌شدم كه  دروغ مي‌گويند و نتوانسته ‌اند دوباره دستگيرش كنند و به خاطر همين اينطوري هار شده‌اند»
سرانجام پس از چند دوره بازجويي و شكنجه ، احمد به پنج سال زندان محكوم مي‌شود  و به زندان باشگاه افسران رشت منتقل مي‌گردد.  مشخص شدن حكم و انتقال  به بند جديد  با روحيهٌ پويا و پرتحرك  احمد، كه سرشار از عشق به مجاهدين و بودن با آنها بود، سازگاري نداشت. ‌او طرح فرار را در ذهن مي‌پروراند و در اولين ملاقات با مادر مجاهدش  قصدش ر ا با او در ميان ميگذارد.  مادر علاوه بر وصل ارتباط او با تشكيلات بيرون زندان تلاش مي‌كند با جاسازي، الزامات مورد نيازش را   تهيه  كند.  اما در اين فاصله دژخيم نيز بيكار ننشسته است. ‌مزدوران خميني  كه از مقاومت زندانيان مجاهد رشت  به ستوه آمده بودند در يك تصميم جنايتكارانه    در تاريخ 22 اسفند 1361،  زندان باشگاه افسران رشت  را به آتش مي‌كشند.   شب حادثه پاسداران به‌سوي زندانيان سياسي كه در‌حال فرار از محاصرهٌ آتش بودند، تيراندازي كردند و در‌نتيجهٌ آن 7زنداني سياسي هوادار مجاهدين كاملا در آتش سوختند و جزغاله شدند.  در گزارشي  آمده است: «  مادر احمد كه خود را بلافاصله به‌محل حادثه رسانده بود، مي‌گفت در آن‌شب شوم همهٌ خانواده‌ها پشت‌در زندان جمع شده بودند و با چشماني اشكبار از مزدوران مي‌خواستند كه درها را باز كنند و نگذارند فرزندانشان زنده‌زنده در آتش بسوزند.   احمد نيز در‌حالي‌كه بيهوش شده بود، توسط يكي از همرزمانش از ميان شعله‌ها بيرون كشيده شد و موقتا نجات پيدا كرد».
  در گزارش ديگري از زندان  رشت آمده است: « چند ماه پس از به آتش كشيدن زندان رشت،‌ در خرداد1362  دژخيم محسن خداوردي، دادستان رشت، به‌خاطر اين‌كه نمي‌توانست مقاومت داخل زندانهاي رشت را بشكند تصميم  گرفت حدود 40تن  از زندانيان مقاوم رشت را تبعيد كند. مجاهد شهيد احمد رئوف بشري‌دوست نيز يكي از همين زندانيان بود.   رژيم زندانيان تبعيدي  را ابتدا از زندان رشت به اوين و سپس به گوهردشت كرج برد . آنها ابتدا دو هفته در اتاقهاي دربسته بودند .  سپس صبحي، رئيس زندان و داوود لشكري، از دژخيمان گوهردشت  پس از رجزخوانيهاي مفصل و  تهديدهاي فراوان آنها را به بند18 فرستاد.    بند 18  به زندانيان تبعيدي از شهرستانها اختصاص داشت.    اما اين انتقال  و تبعيد اثري در روحيه اين زندانيان مقاوم   نداشت و آنها همچنان روحيه انقلابي و مناسبات تشكيلاتي خود را حفظ كردند».
 يكي از همبندان   مجاهد شهيد احمد رئوف  كه  در آن سالها  در زندان گوهردشت اسير بود  درباره او نوشته است: «احمد به رغم سن كمي كه داشت،‌ از درك و فهم عميقي برخوردار بود. ‌روي گشاده و گوش باز  در برخورد با  مسئول و جمع مجاهدين، دقت و جديت در كار و مسئوليت از ويژگيهاي بارز او بود. ‌احمد با هر مسئوليتي كه به او سپرده مي‌شد بسيار جدي برخورد مي‌كرد. ‌مدتي مسئوليت آرايشگاه را به او سپردند. ‌با اينكه آرايشگري نمي‌دانست خيلي سريع ياد گرفت و كارها را سريع پيش مي‌برد. ‌مدتي نيز مسئول گوش دادن به صداي مجاهد بود. ‌احمد از مطالب راديو نهايت استفاده را مي‌نمود. ‌بسيار دقيق به  اخبار وگفتار گوش مي‌كرد و متن  آن را به صورت مكتوب در اختيار ديگران قرار مي‌داد. ‌در كارهاي جمعي، از كارهاي دستي و هنري گرفته تا مناسبتهاي مختلفي كه در زندان برگزار مي‌كرديم، برخوردي فعال و مسئله حل كن داشت».
 دژخيمان كه ديدند احمد تسليم نميشود و در زندان نيز از فعاليت دست نمي كشد،‌  در صدد نوع جديد و دردناكتري از شكنجه براي  احمد برمي‌آيند.  پاسداران  تصميم مي‌گيرند اين‌بار او را به‌صورت تنبيهي به بندي منتقل  ‌كنند كه تعدادي ازخائنان پيوسته او را زير كنترل دارند،  اما    احمد دلير نه تنها تسليم شرايط نمي‌شود بلكه از كوچكترين روزنه‌يي در جهت مقاومت استفاده مي‌كند
  در گزارش  ديگري  از زندان گوهردشت در مورد مقاومت سرسختانه    احمد براي جلوگيري از انتقال به سلول خائنان آمده است:    « يك‌بار در سال1363 پاسدار محمود، سرشيفت پاسداران مي‌خواست مجاهد شهيد احمد رئوف بشري‌دوست را به اتاقي كه  خائنان و توابين بودند انتقال دهند اما  آن‌چنان مقاومتي كرد كه از انتقالش پشيمان شدند.  احمد با وجود اين كه سنش نسبت به بچه‌هاي ديگر  كمتر بود اما خيلي با انگيزه ، تيز و باهوش  و از چهره‌هاي محبوب زندان  بود »..
تابستان 1363 اما احمد ابتلاي ديگري در پيش دارد. فوت مادر مجاهدش.  او خود در نامه‌يي در باره آن روزها نوشته بود:« از دست دادن مادر كه يار سختترين سالهايم بود،‌در زندان بر من بسي گران آمد»
در گزارشي در باره  مجاهد شهيد احمد رئوف مي‌خوانيم:«احمد دلير روحيه‌اش فوق‌العاده بالا بود. ‌با لبخندي هميشگي بر لبانش. ‌به سازمان و آرمانهايش عشق مي‌ورزيد.  به شعر و سرودهاي سازمان بسيار علاقه داشت. ‌خودش مي‌گفت از بين سرودها بيشتر از همه سرود قسم  و بعد سرود شهادت را دوست دارم. ‌ترانه ـ سرود بخوان اي همسفر با من به ياد صبح آزادي را هم زياد مي‌خواند. ‌خودش هم   خوش قريحه بود و ذوق شاعري داشت .  در زندان ترانه ـ سرودهايي به زبان محلي (گيلكي)  تنظيم كرده و برايمان مي‌خواند.  ترجمه يكي از ترانه‌ها اين بود:

ايران غرق بلاست،‌پر از صداست
در اين شبهاي ما،‌همه جا  خون خداست.
آفتاب فردا از رگبارها و آتش سلاح تو طلوع مي‌كند
بايد برخاست،‌ بايد برخاست
نبايد نشست،‌نبايد نشست
بايد با خون عهد و پيمان بست.

 سال 1364 نسيم انقلاب ايدئولوژيك كوير ظلمت خميني را پيمود و از ميله‌ها گذر كرد و پيام و سلام مسعود و مريم را به قهرمانان  در زنجير    رساند.  در گزارشي مي‌خوانيم: « انقلاب ايدئولوژيك تاثير شگرفي روي بچه‌ها به‌خصوص  احمد گذاشته بود. ‌آن موقع  جمع بچه‌هاي رشت در گوهردشت به ميزان دركي كه از انقلاب ايدئولوژيك داشتند، انقلاب كردند و احمد از بچه‌هاي انقلاب كرده بود كه خيلي هم براي جمع مسئله‌حل كن بود و انرژي آزاد مي‌كرد. ‌انقلاب ايدئولوژيك انگيزه‌هاي احمد را صيقل‌زده‌تر  و او را محكم و استوارتر كرده بود. ‌جمع ما شاهد تغييرات احمد بود. ‌او هميشه در جمع عشق و علاقه‌اش  را نسبت به مسعود و مريم بيان مي‌كرد  و از آنها انگيزه مي‌گرفت. »
شور و شيدايي احمد در برابر رهبران عقيدتيش در مقاومت هر چه بيشتر در مقابل دژخيمان تبلور مي‌يابد. ‌مجاهد شهيد احمد رئوف در  ماه رمضان سال 64 به همراه ديگر مجاهدان در اعتراض به تقسيم غذا توسط توابين دست به اعتصاب غذا مي‌زند. ‌پاسداران به داخل بند ريخته و افراد را  تك به تك شناسايي و به بيرون بند برده و پس از ضرب و شتم و شكنجه‌هاي وحشيانه آنها را به انفرادي مي‌فرستند.  در گزارشي به نقل ازخانواده‌اش آمده است: «پس از مدتها به من ملاقات كوتاهي دادند. ‌احمد  كه  آثار ضرب و شتم و شكنجه‌ها  از ظاهرش پيدا بود،‌خيلي سريع  ماجرا را برايم شرح داد و گفت كه در ماه رمضان با  دهن روزه چطور به جانشان افتادند.   احمد  از من خواست خبر اين اعتصاب قهرمانانه را به سازمان برسانم».
در گزارش ديگري از زندان گوهردشت مي‌خوانيم: «سال 65 به مرور كساني كه حكمشان در حال اتمام بود را به زندان شهرشان بازمي‌گرداندند.  احمد موقع خداحافظي  از زحمات جمع قدرداني كرد و گفت: در اين سالها شما من را مثل بچه‌ تر و خشك كرده‌ايد و بزرگ شده‌ام.  اميدوارم قدرش را بدانم و هر چه سريعتر به سازمان بپيوندم».
مجاهد شهيد احمد رئوف بشري‌دوست در زمستان 1366 پس از گذراندن بيش از پنجسال در سياهچالهاي دژخيم آزاد شد. ‌اما آزادي بدون وصل به سازمان براي او معنا و مفهومي نداشت.  او  به سرعت در جستجوي راهي براي خروج ازكشور بود تا به ارتش آزاديبخش بپيوندد .
خواهر مجاهدش در گزارشي در اين باره نوشته است: « اسفند66 پس از سالها نامه‌يي از احمد دريافت كردم. ‌سراسر نامه شور وعشق به سازمان و آرزوي وصل دوباره بود.   پيش ا ز آن   همبندي هايش از مقاومت و روحيه بالايش برايم قصه ها گفته بودند .  اما من بهتر از همه مي شناختمش .  تا مغز استخوان عاشق برادر مسعود بود .  فقط همين .  يك پرستوي عاشق .  مي گفت ما چه نسل خوش شانسي هستيم .  در دوراني زندگي مي كنيم كه مي توانيم در ركاب برادر مسعود بجنگيم .     احمد در اولين نامه‌اش   نوشته بود :‌ اگر بخواهم  از آنچه در اين سالها بر من گذشته برايت بنويسم مثنوي هفتاد من كاغذ مي‌شود.  پس شرح اين هجران و اين خون جگر ـ  اين زمان بگذار تا وقت دگر»
  در گزارشي به نقل از يكي از نزديكانش آمده است:« احمد عجله داشت.  بي قرار بود. گويي بيرون زندان هم برايش زندان بود. ‌نمي توانست دوري از سازمان را تحمل كند.  در مقابل توصيه‌هاي ما كه كمي صبر كن ببينيم چه مي‌شود‌، لبخندي مي‌زد  و سكوت مي‌كرد و مرتب در فكر رفتن بود».  در آن  روزها در نامه ديگري به خواهر مجاهدش نوشته بود:  «هر لحظه به خودم مي‌گويم من اينجا چكار مي‌كنم؟ جاي من اينجا نيست!  »  در گزارش ديگري آمده است:« احمد قبل از حركت براي  خروج از كشور  به سراغ يكي از زندانيان آزاد شده مي‌رود و از او مي‌خواهد كه با هم به ارتش آزادي بپيوندند اما دوستش گفته بود عجله نكن فرصت داريم اما احمد كه به‌خاطر عشق بي‌پايانش  به سازمان و رهبري نمي‌توانست صبر كند به سوي ارتش آزادي پر مي‌كشد».
‌در بهار 1367احمد دلير   به قصد پيوستن به ارتش آزادي از رشت خارج مي‌شود. ‌اما  او كه   در تور   اطلاعاتي  دشمن  بود ، در نيمه راه  دوباره  دستگير و راهي شكنجه‌گاه  مي‌شود‌.  كسي از تاريخ دقيق و چگونگي دستگيري  مجدد احمد اطلاعي ندارد.
خواهر مجاهدش در گزارشي نوشته است:« تصميم گرفتم  نرسيدن احمد به ارتش آزادي  را  به  خانواده‌ام اطلاع بدهم. ‌به  پدرم  زنگ زدم  و سراغ احمد را گرفتم. ‌با تعجب گفت: مگر پيش تو نيست؟ از همه ما خداحافظي كرد كه بيايد پيش تو! اگر پيش تو نيست پس؟!
پدر حدسش درست بود. ‌بعد از آن   راه افتاد زندان به زندان به جستجوي احمد. ‌اما هر چه گشتند كمتر يافتند. نه نامي ،نه نشاني، نه مزاري… احمد ستاره‌يي در كهكشان   30هزار مجاهد سربه‌دار شده بود …»

 شقاوت و قساوت دژخيمان زندان اروميه
مجاهد شهيد احمد رئوف بشري‌ دوست در جريان قتل‌عام زندانيان مجاهد در مرداد1367 در زندان اروميه به شهادت رسيد. در مردادماه سال67، پاسداران، زندانيان سياسي را كه اغلب آنان از مجاهدين خلق ايران بودند را با دو ميني‌بوس به بهانة انتقال به زندان تبريز خارج كرده و به تپه‌های اطراف دریاچة ارومیه بردند. در آن منطقه که از قبل تحت کنترل پاسداران قرار داشت تعدادی پاسدار با انواع آلات قتالة سرد از قبیل چاقو، قمه، چماق، تبر و ساطور منتظرشان بودند و زندانیان را درحالی‌که دست و پایشان را از قبل بسته بودند مورد حمله قرار داده و به‌معنای دقیق کلمه سلاخی کردند. فریادهای مجاهدان آن‌قدر بلند بود که برخی از روستاییان به آن منطقه سرازیر شده ولی با تهدید و سلاحهای پاسداران مسلح مواجه شده و از منطقه دور شدند.

  سال 70مزدوران وزارت اطلاعات به  پدر مجاهد شهيد احمد رئوف گفتند كه  او را در زندان اروميه اعدام كرده‌ايم اما حتي از گفتن محل دفن او به خانواده‌اش دريغ كردند
 آري احمد دلير همانگونه كه خود در ترانه‌هايش سروده بود،  پس از آزادي دمي ننشست، برخاست و بر عهد و پيماني كه براي پيوستن به ارتش آزادي بسته بود  وفا كرد،‌تا آفتاب فردا از  عزم و رزم مجاهدان طلوع كند.
ياد مجاهد قهرمان، شهيد سربه‌دار  احمد رئوف بشري‌دوست  گرامي و نامش  زيب پرچم شير‌و‌خورشيد نشان ايران باد.



نگاه كن چه فروتنانه برخاك مي‌گسترد
آنكه نهال نازك دستانش
از عشق
            خداست
و پيش عصيانش
بالاي جهنم
            پست است.
            ……
قلعه‌يي عظيم
كه طلسم دروازه‌اش


كلام كوچك دوستي است













  ـــــــــــــــــــــــ نشريه مجاهد شماره 770 ـ 26مهر 1384 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire